ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

جامعه به خواب رفته

حال همه ما خوب است... حال همه ما خوب است با همه ناجوانمردی و نامرادی ها
آری این خون است کە از تنمان می رود, ولی اینکە دیگر جای تعجب ندارد. چراکە تا حالا چە وقت بودە خون از تن بر نکنیم و همراه دوستان جفاکارمان روزگار کوته زندگی را با هم شب کنیم؟
دخترانمان بی پروا شب و روز را در پی یاری برای یاری سر می کنند و پسرانمان به دنبال کسی که تا هست باشد عمر را به درازای ریش هایشان کوتاه در زیر دیوارها سر می کنند. و در این میان بزرگ تر ها نیز یا به بازی آنان می پیوندند و یا با آنچه در سینه دارند گذر عمر را از ترس مرگ پاورچین پاورچین تا به هنگام مرگ را نظاره می کنند.
و اینگونه است که جامعه در خوابی آرام از ترس باز کردن چشمانش برای دیدن نور خورشید فروخفته است.
خوابی که با گذشتش تنها ترس از باز کردن چشم ها را برای دیدن خورشید بیشتر می کند.
آنه ا که می دانند خود را به ندانستن می نمایند و آنان که چیزی در چنته بازار مغز خود ندارند دهن به حرف و اشعارهای تلگرامی دیگران باز می کند. و شب در حمام وقتی لخت می شوند, می شوند همان چیزی که هستند. خود ارضایی و بستن چشم برای تجسم زیبایی که خود از خود محروم کرده اند.
گوسفندانی که کور کورانه به دنبال بزهایی رفته اند که از چوپان چیزی به جز یک زنگوله کوچک به ارث از نیاکان سر بریده شده اشان نرسیده است.
و براستی در این بین تنها الاغ است که می فهمد و خموش زیر بار چوپان به جرم سکوت از ترس گرگ آزادی را فدای اسارت کرده و اکنون دوراودور به دنبالشان می رود و هر چند وقت یک بار هم که زورش می آید عر...عری سر می دهد که با خنده و تمسخر چوپان و گاها چماق قطع می شود و براستی که جرم دانایان بیش از نادانان است.
گرچه هستند کسانی که سعی در بیدارکردن خفتگان دارند, اما خود خفته را چه کسی توان بیدار کردنش است؟
تنها در این بین خدا را می بینم که چگونه دست به دهان ناخن هایش را می جود و نیم نگاهی به در دارد تا که نکند حال که شرط را به ابلیس باخته وارد شود و فرشتگانش را علیه او بشوراند, ابلیسی که خود در زیر این تنبان بزرگ جامعه به خواب رفته خیلی وقت است که زنده به گور شده است.

ساکو شجاعی 95


یک سال بگذشت و جهان را همانگونه کە بود دیدم

یک سال بگذشت و جهان را همان گونه که بود دیدم، باز غرق در خون و تکرار یک حقیقت جاودانه که دنیا تا دنیاست قوی ضعیف را میخورد و تنها آنچه که در نظرها شاید تغییر یافته باشد. مرتفع شدن ساختمان هایی است که ریشه در خاک و بیگانه با طبیعت بی پرواتر از بشر رو به سوی یار قد می کشند و چه بسا که روزی خود مقبره و یا خنجری باشند بر قلوب آدمی.
و حال که باز خود را نقطها ی بر سر خط میبینم تنها میتوانم اذعان کنم از هر آنچه که شد و روی داد و من نوشتم تنها چنین یاد گرفتم چون پیشینیانم هرچه بیشتر میروم میدانم که هیچ نمیدانم. براستی که دنیا بی شباهت به یک پیاده روی بزرگ و بیانتها نیست. همیشه و هردم هر آنقدر تند بروی و از کس و کسانی پیشی بگیری، باز کسان دیگری در جلو رویت خواهند بود و افسون، همین که به مقصد رسیدی باز از آن قافله که جا گذاشته بودی به جای میمانی.
آری داستان من داستان آن پیر ملایی است که خدا را در جرزهای دیوار مسجدش میکاوید و حال آن که وقتی بدو گفته شد کات و سات مرگت نزیک است سری به کوچه و خیابان ها زده و تازه فهمید که خدا را باید در چشمان سرمست دختران و پسران زیبا روی و دستان دختر بچه ها و پسر بچه های آواره بدید و مرتکب گناه شد و توبه کرد چرا که این راه شناخت خدایی است که بندگانش محکوم اند به گناهی که اثبات کننده آدمیت بشر و خدایی خدا است و تازه زانو زده و با تمام اعتقاداتش بگرید و از هیچی برای هیچ دیگریی عذر خواهی کند.
و براستی کدام اندرز و سخنان و حرف و منطق ها هستند که در مواجه با چشمان خیره کننده و سرشار از هوس دختران پری روی و خوش سیما توان مقابله داشته باشند؟ تو به من بگو، می گویند خدا زیباست

بنظرت خدا میتواند یک زن باشد؟ من که نمیدانم و در این صبح دیر هم حالی برای کاوشش ندارم. تنها دوست دارم برای کمدم که تنها طرفدار خودکار به خطا رفته ام است بنویسم که براستی موجب تسکین است و آرامشی وصف ناشدنی.
بگذار حال این گونه بگویم و خودکار را بی هیچ طرحی در ذهن و قلبم به هوای خود رها کرده و من به دنبالش چون بادبادکی کوچک و شکننده به پرواز درآیم بلی چندی است که به هوای یار قلب زشور تنهایی و حسرت یک دل سیر نظاره آن چشمان عمیقش، در آرامشی بی تابانه بی تابی می کند و تنها آنچه که از دستان و قلب من بر می آید نوشتن و حسرت روزهای گذشته است.

می گویند: روزی پیرمردی در بیابانی گرم و سوزان چنان از تشنگی جان به لب رسید که فریاد برآورد و از خدا یاری خواست و آنقدر فوش داد و ناله کرد و به گوه خوردن افتاد تاکه خداوند بر او رحم آورد و لیوان آبی بهشتی را بر دستانش فرود آورد. پیرمرد از شدت خوش حالی بی آن که خود بداند لیوان را از آب تهی کرد و این شد که آن پیر دیر نه از زور تشنگی بلکه از داغ دل حسرت اشتباهش جان داد و ماران و عقربها را با خون سیراب گردانید. و اما از تمام آن آبی که ریخته بود جنگلی وسیع به وجود آورد، درخت ها چنان شتابان ریشه در خاک به آسمان درآمدند که پرندگان را یاری رسیدن به آن نبود. تن سبز جنگل جسم لخت بیابان را پوشانید و بر لبان سوزازن و ترک خورده آن، آبشارها را جاری ساخت. اما هنوز آن مکانی که پیرمرد در آن جان داده بود بیابان بود و گرم و خشک.

ساکو شجاعی پائیز 94


درە کوریل بە هوای لجور

بعد از آن همه عظمت که دیگر توان تابش را نداشتم سرم را پایین انداختم تا که شاید قلبم را آرام کنم اما مگر چگونه می شود به خاک نگاه کرد و از همه آن ذرات کوچک و نحیف به اوج نرسید؟ ...


ادامه مطلب »

باغ سیب

 

و چه عجب حس غریبی است وقتی پس از چیدن آخرین سیب، درخت آسوده و گویی فراغ بال شود. حس سبکی خود را به تو هم می دهد و آخرین سیب های بجا مانده نیز...


ادامه مطلب »

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز