ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

مهمانی پس از تو

در هیای هوی سکوت پس از تو شبی مهمان خانه ای شب برای ابد شدم.
بر روی میز از طعام هرچه بگوی بود؛ جز هر چیزی که به توان آن دید.
در اطرافم و بر روی میز، همه بودن الا آنی که باید میبود.

و در این ساعات شلوغ چه کسی نوازش گر من خواهد بود؟
وقتی حتی چراغ های روشن خانه نیز از خود نور نمیدهند؟

گوی جهان فقط تو را کم داشته باشد؛ من به حال خود رها شده ام.
و چه زیبا این عشق که هیچگاه نشد آن را بفهمم.


رقص باد

منم و جهان بالای سرم
در آشوبی به بزرگی یک عشق
با زمینی به بایری تنت
و پوششی از تن پوش عریان تو

در میان ازدحام ستاره گان
تنها به انتظار ستاره ای نشسته بودم

برای وصالش چه معراج ها کردم
و نومید از داشتنش
دوباره به آغوش خود هر بار باریدم
و چون هر بار غریق خود بودم

هر بار تو ای باد
به آغوشم آمدی
و موج موج خروشانم کردی

ماه گرچه بهانه بود و ستاره گم
اما رقص زیبای تو بود که همیشه بود

شاید روزی دیگر وزرشت را روی تنم حس نکنم
اما میدانم تو از رقصیدن هیچگاه باز نمیمانی...


سحر

بدنبال سحری سفید
شبهای بسیاری چشم به راه طلوع ماندم
و گرچه هر بار صبحی از راه رسید
اما ابری بود و من نیز با آسمان گریستم
چه شبهای که به امید طلوعی زیبا زمین بایر را شخم زدم
اما چیزی جز لباس های خونین برداشت نکردم
و گرچه زیر باران همیشه ایستاده بودم
اما در خود جهنمی شدم
از کفرهای نکرده ای ک به من روا داشتند

بار سفر که بستم همه خانه ها بسته بود
به راه افتادم
اما راهی هم نبود
خواستم برگردم اما در دریا از تشنگی جان دادم
و در بیابان های سوزان نیز سیراب از خاک شدم
جامه ام لباسی است پاره و کفش هایم
خاکه سنگی است که با سرها شکست

من یک انسانم با گذشته ای بی تاریخ
با وژدانی به خواب رفته
و چشمانی کور که با زبان بی زبانش
تنها فریاد میزند و حاصلش چیزی جز سنگ پراکنی دیگران نخواهد بود
من دستی هستم در اختیار دستبندی که خود به آن تن دادم
پاهایم نشیمنگاه شلاقی است که خود به دست شب دادم
من به دنبال سحر، طلوع روز خود را غروبی غمناک کردم
برای رسیدن به آزدی تن به اسارت دادم
برای نان جان دادم
و برای جان هم خاک دادم
و برای خاک نیز به زیر زمین با چشمانی همیشه تر باختم
و آرزویت را کردم
گرچه دهانم از فریاد و شکوه هیچ وقت باز نماند
اما از عشق به تو دور گشتم
و در پی اندی حقارت بیشتر دوباره زبان باز کردم

من تو بودم و تو جلوه با شکوه من
شکوهی را که خود پاره کرده و سوزاندم
من تو بودم و تو غرور من
گرچه بیش از تاریکی از خورشید تنت هراس داشتم
من تو بودم و تو فردای من
اما امروز را به فرار از تنت سپری کردم
تو من بودی
منی که زیر تو دفن بود
و گرچه تو نیز حقیقت امروز و تصور فردای من بودی
اما به زیر آب غرق کردمت
تیر خلاص بر پیشانیت زدم
به دست دار سپردمت
به دریا انداختمت
به آتش کشاندمت
به رگبار بستمت
و در آخر گرچه میرا نبودی اما قاتلت شدم
تا بلکه فراموش شوی

اما جز یک من
کس دیگری دفن نشد
خار نشد
پاره و به آتش کشیده نشد

وگرنه لباس های را که پیدا کردم
چیزی جز دانه های کوچکی بود که خود کاشتم؟
مگر طلوع ابری آسمانت
به سبب منی نبود که چشمهایم را برای ندیدنت بسته بود؟

من تو بودم و تو جلوه با شکوه من و مردمی که برای رسیدنت
همیشه جنگیدند
فرار کردند
کشته شدند
جاش شدند
و یا فراموشت کردند.
و باز دوباره جنگیدند

ساکو شجاعی
99/2/26

 


عشق بازی کولیجه ها

برای تو
یعنی در حضورت
این بار
منی می آید که نمیشناسم
ولی تو او را دوست داری
پس تنها برای اندی حس تملک به چیزی که به تسخیر درآوردنی نیست
همان خواهم شد
بهر شاید کمی خوشبختی

زائری خواهم شد
که بجای تنی عریان با لباسی گران
به دیدارت خواهد آمد
بجای سری تراشیده
با کلاه گیس و عینک و اتکلن می آید
زبان و کلماتم همانی نخواهی دید که هستند
جملاتی خواهند بود بیگانه از من
و چون سربازانی که در جنگ آرایش میگیرند
من نیز برایت آرایش میشوم
تا زیر این چتر بزرگ دیگری
در برابرت حاضر باشم

اینجا تو ای زیبای من
تن های لخت را
آغوش ها نمیدزدند
اینجا بدن های عریان را باد میبرد و باران میشورد
خورشید میسوزاند و خاک میبلعد
اینجا سرزمینی است
بس دور افتاده در کنج دنیای خاموش
حقایق تن ها، زشت و حقایق لباس ها
دست آویزی برای فریب اند
در اینجا
راستی ها هدف های پلیدی هستند
برای نیرنگ به دیگری
حقایقی که هیچ گاه با دروغ کامل بدست نمی آید
و چیزهای ناتمام همیشه آزار دهنده خواهند بود

تو ای بانو
به درگاهت این بار
برای نماز شکر یا کفر
و طواف آن تن ظریف یا لعن آن
با جسمی برهنه نخواهم آمد
با لباسانی اینبار خواهی دید من را
که بی آن چون ملانصرالدین، ارزش به تعارف طعام هم ندارم
و تنها افسوس که با این رداها
هیچ گاه تنت را در آغوش نمیگیرم
و آنچه تنها به آغوش کشیده خواهد شد لباس هایند
رابطه ای داغ با بوی پارچه های دست دوز با مارک های گران

گرچه هیچ گاه نمیشود به تن دریا لباسی پوشاند
اما دیگر ماهی ها برای شنا به دریا نمی روند
آنان به دامان دریا برای پناه بردن به کولیجه ها می روند
تا در این جهان بلاشوب
هر کدام تابلوهای بزرگ نئون داری شوند
برای جلب توجه به چیزی که همه مغازه ها دارند

ساکو شجاعی

99/1/17


دریا

دریای از غم بودم
از هیجانات خفه شده
از آرزوهای برباد رفته
از میل به آزادی به اسارت کشیده شده
از میل به دوس داشتن
دست نوشته هایم را دیدی اما من را نه
تن لختم، زیر همین کلمات گم بود
و هرچند همیشه یک بازنده بودم
باختم و گریه کردم و داد زدم
اما از خیلی ها متفاوت تر بودم
چون اگر باختم، به خود باختم. به رویاهایم
به آرزوهایم بخاطر ترس از چشمانت باختم
فقط عاشق بودم
چون دریای تاریکی که به نور نیاز داشت
دوستت داشتم
رفتن، قهر و این ترس تو
هر بار چون مشت کوچکی بود
روی سطح آرامم که در آغوشت به خواب رفته بود
من دریای شدم که برای تو رام شد
چون اقیانوسی که رام کشتی باشد
در من و بر من، سوار بودی
اما ندیدی همه کلماتم چگونه به دورت شنا میکردند
اگر عصبی شدم
اگر رفتم
اگر تیره شدم
تار شدم
ابری شدم و گریستم
به سبب مسافر کوچکم بود
که از من
و دریای بیکرانم
به آسمان نگاه می کرد
و عاشق آبی آسمانی شد که وجود نداشت
عاشق خورشیدی که به آن نمی رسید
حال آن که روی من سوار بود
و این پایان همیشه تلخ داستان من و آسمان بود
رها کردن دریا به بهانه سیاهی شب
برای دست زدن به آبی آسمانی که وجود نداشت
و خورشیدی که دور از زمین
با سیاهی شب در هم آغوشی ابدی
به اسارت برای آفرینش سایه ها در آمده بود

ساکو شجاعی

98.12.15


وڵاتی زامدار

لە ژێر قورســــــای نەزانـــــی گـــەورەکـانم

بە زامــــــوو،خوێـــــــنـە هەردی شــەڵاڵانم
چاو بە فرمێـــــسـکی ئاســــۆی نیــشتمانم
بە جەســــــتە لاواز،ڕووتـــــــەی کـــزوڵانم
بــێ پێــــــــڵاو دەپێـــــوم هەنـــگـاوەکانم
دەبیـــــــنمەوە شاخ و پێــــــشمـەرگــەکانم
دایــــــکانی ڕەشپــــــوشـو چاو بە گــریانم

گەرچـــی کەڕم لە دەنــــگ قاقای ئاغەکـان
ئەگـەر کوێـــرم لە ڕووت لەشـــی لاوەکـان
بەڵام پــڕم لە ئێشــــــوو دەردوو نوقــسان
بە بوونـی تەرمـــی بـێ گیــــانی ڕۆڵـەکان
کون کونە جەرگــــم لە بێـــــدەنگی زەمان
لە ژێــر هەورە ڕەشـەی بەختـــی هەژاران
ئاسایـــــە مردن،تـــۆش بزانـــــــە قـوربان

گوێچکەی کەڕوو،دەستی بـــێ دەستـەڵاتم
دەردەداروو، ڕووخــــــاوو، کشـــــوو مـاتم
بە ماندویـــــــــی و بێ ئاگــــــــای،هاوکاتم
تەنانەت بو بێ دەنــــــگی لە دایــــک هاتم
بەڵام قــــەت نابـــــەزێ ئــــــــاڵای خـەباتم
کوردستــــــانم! هەر تۆی بیـــر و ئـــــاواتم
نابــــــێ بە چوار، هـەر دانێــــــــــکه وڵاتم

فرمیسک & ساکو شجاعی
98.8.24


ردای خاموش

جای خوشایند
در عالم خیال
وسط برزخ
برای فرار از این دوزخ
از ترس بهشت
چندی است به انتظار نشسته ام
تا با غریق در چشمانت
از این حریق بی پایان فراغ
رستگار شوم
خیره ام به این سکوت
و لبانت زیر این ردای خاموش
چه بیرحمانه بر من میتازد از عشق
و هنگامی که تاریکی بر زندگی حکم میراند
من را چه باک از آن
وقتی در آغوش تو
مرگ بر هستیم فعل گمارده باشد؟
دیگر چه باک از مرگ یا زندگی؟
هرچه هست این بار جنازه بی جان من هاست
که چون به زیر چتر عشق در آمده باشند
از این فراز و فرود نفس در سینه آرام اند
ساکو شجاعی
98.7.30


سرهای مقدس

 آری سرورم همه ما

سرهای متحرکی هستیم که مقرر است

روزی بر پایه منبرت بریده شویم

...


ادامه مطلب »
صفحه قبل 1 صفحه بعد

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز