ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

منبر

پای دار منبر، سر گناهکاران معصوم به دار بی گناهی آویخته خواهد شد. که چون آب طلب کرده باشند به کفران نعمت محکوم اند به ارتداد.
و چون پاک کردن کثافت با خوناب؛ گناه را نیز با قتل پاک میکنند. معراج به دست داری که خود نیز با یاری تبری که روزی پیکری از جنگل بوده اما به گیوتنی با پایه های چوبی. سر سپرده. در جلوی چشمان مسکوت دارستان از آسمان با برگ های سبز افول کرده تا به آسمانی با انسان های مرده صعود کند افتاده است.

اما به مانند هرس شاخه ای زنده؛ برای زایش دوباره بر تن درختی که دیگر دست ساز است؛ میمیراند تا برای مرید شدنم به مراد خود راهی جوید.

هرس من برای رسیدن به منی که در نهایت اگر هزاران سال هم طول بکشد. عشق، قاتل ابدی آن خواهد بود.
98.5


مرگ آلت ها

وقتی تنها دفع میشود همه آنچه که از خود در آیینه میبینی و به فراموش سپردن بخش بزرگ تر خود و یا دیدن آن در سرابی دور دست، آرزوی محال و یا والاترین هدف در زندگی؛ مرگی است تدریجی که تولد موجود بی آلت هوس ران نا آرام را در پی خواهد داشت.

وچون نوشیدن آب زمزمی میشود که که اگر قطره قطره خورده شود به تن، خوره عطشش بیشتر می افتد و گر سیلابی هم از آن جاری شود در همان اوج تشنگی غریق آن خواهی شد

گوی من بودن خود دشوارترین چالش در سرزمینی است که همین واژه تهدیدی بزرگی است به جان جیب های بیشمار حریص رویان. و این درست زمانی است که همه چز به زیر لباس ها خواهد افتاد و واقعیت تبدیل به خواب و خیالی واهی می شود. توهماتی که جان بسیاری را میگیرد و در مقابل ظالمان بسیاری رخصت زندگی خواهند یافت و کوه های بسیاری را نیز میدرد و به اشکال همان آلت های مرده در می آورد. و درختان بسیاری هم برای باز تعریف آن زبح میشود و البته در آخر زمین که در نهایت بس نخواهد بود برای رسیدن به همان توهمات به مقصد مریخ ترک خواهد شد.

ساکو شجاعی

99.1.7


سحر

بدنبال سحری سفید
شبهای بسیاری چشم به راه طلوع ماندم
و گرچه هر بار صبحی از راه رسید
اما ابری بود و من نیز با آسمان گریستم
چه شبهای که به امید طلوعی زیبا زمین بایر را شخم زدم
اما چیزی جز لباس های خونین برداشت نکردم
و گرچه زیر باران همیشه ایستاده بودم
اما در خود جهنمی شدم
از کفرهای نکرده ای ک به من روا داشتند

بار سفر که بستم همه خانه ها بسته بود
به راه افتادم
اما راهی هم نبود
خواستم برگردم اما در دریا از تشنگی جان دادم
و در بیابان های سوزان نیز سیراب از خاک شدم
جامه ام لباسی است پاره و کفش هایم
خاکه سنگی است که با سرها شکست

من یک انسانم با گذشته ای بی تاریخ
با وژدانی به خواب رفته
و چشمانی کور که با زبان بی زبانش
تنها فریاد میزند و حاصلش چیزی جز سنگ پراکنی دیگران نخواهد بود
من دستی هستم در اختیار دستبندی که خود به آن تن دادم
پاهایم نشیمنگاه شلاقی است که خود به دست شب دادم
من به دنبال سحر، طلوع روز خود را غروبی غمناک کردم
برای رسیدن به آزدی تن به اسارت دادم
برای نان جان دادم
و برای جان هم خاک دادم
و برای خاک نیز به زیر زمین با چشمانی همیشه تر باختم
و آرزویت را کردم
گرچه دهانم از فریاد و شکوه هیچ وقت باز نماند
اما از عشق به تو دور گشتم
و در پی اندی حقارت بیشتر دوباره زبان باز کردم

من تو بودم و تو جلوه با شکوه من
شکوهی را که خود پاره کرده و سوزاندم
من تو بودم و تو غرور من
گرچه بیش از تاریکی از خورشید تنت هراس داشتم
من تو بودم و تو فردای من
اما امروز را به فرار از تنت سپری کردم
تو من بودی
منی که زیر تو دفن بود
و گرچه تو نیز حقیقت امروز و تصور فردای من بودی
اما به زیر آب غرق کردمت
تیر خلاص بر پیشانیت زدم
به دست دار سپردمت
به دریا انداختمت
به آتش کشاندمت
به رگبار بستمت
و در آخر گرچه میرا نبودی اما قاتلت شدم
تا بلکه فراموش شوی

اما جز یک من
کس دیگری دفن نشد
خار نشد
پاره و به آتش کشیده نشد

وگرنه لباس های را که پیدا کردم
چیزی جز دانه های کوچکی بود که خود کاشتم؟
مگر طلوع ابری آسمانت
به سبب منی نبود که چشمهایم را برای ندیدنت بسته بود؟

من تو بودم و تو جلوه با شکوه من و مردمی که برای رسیدنت
همیشه جنگیدند
فرار کردند
کشته شدند
جاش شدند
و یا فراموشت کردند.
و باز دوباره جنگیدند

ساکو شجاعی
99/2/26

 


ارابه خدایان

تازیانه های هوس برروی بدن های مهرموم شده بدست جلادان عقل و رای، ارابه ی دیکتاتور ها را میراند و چهار نعل به مامنی میرود که برای آنان چیزی جز درد تن و تاریکی قبری خاموش نیست.
اسارت ذهن در رویای این برهنگی زیبا، حال با مخدوش ساختن یا محدود کرد آن و یا لبزیر و غرق ساختن هوش در آن، زیباترین و در همان حال بی رحمانه ترین بردگی هاست. و خدا چه بی باک از سکوت ابدی خود، مینگرد به بشر که چگونه میتازد از هوسی سرگوب شده به نام عشقی لجن آلود.
و میبیند کودتای مخلوق بر خالقش در نهایت مقصد ارابه های که سر از اعماق دره ها در خواهند آورد.
و گرچه پیدا نمیکند ابلیس این جن دیوانه زنده به گور شده به زیر چرخ های ارابه داران اما تقصیر ها را گردن او می اندازد.
و در چنین توهم زیبایی تا به ابد من در حسرت تو اما استغفرالله گویان و تو در پی من با چادری سفید خواهی دوی و خواهم دوید مقصدی که با گام هایمان از آن دورتر میشویم و یا چون دوئلی سقیف هردو به دست هم کشته خواهیم شد.
و البته چون هنوز نمیدانم با چه و چطور باید سفر کرد و با کدام گوش بدید و با کدامین چشم شنید محکوم به حمل بی خود آلتی از برای هیچ و شایدم چیزکی کوچک از همه آنچه که برای ما است شویم


عشق بازی کولیجه ها

برای تو
یعنی در حضورت
این بار
منی می آید که نمیشناسم
ولی تو او را دوست داری
پس تنها برای اندی حس تملک به چیزی که به تسخیر درآوردنی نیست
همان خواهم شد
بهر شاید کمی خوشبختی

زائری خواهم شد
که بجای تنی عریان با لباسی گران
به دیدارت خواهد آمد
بجای سری تراشیده
با کلاه گیس و عینک و اتکلن می آید
زبان و کلماتم همانی نخواهی دید که هستند
جملاتی خواهند بود بیگانه از من
و چون سربازانی که در جنگ آرایش میگیرند
من نیز برایت آرایش میشوم
تا زیر این چتر بزرگ دیگری
در برابرت حاضر باشم

اینجا تو ای زیبای من
تن های لخت را
آغوش ها نمیدزدند
اینجا بدن های عریان را باد میبرد و باران میشورد
خورشید میسوزاند و خاک میبلعد
اینجا سرزمینی است
بس دور افتاده در کنج دنیای خاموش
حقایق تن ها، زشت و حقایق لباس ها
دست آویزی برای فریب اند
در اینجا
راستی ها هدف های پلیدی هستند
برای نیرنگ به دیگری
حقایقی که هیچ گاه با دروغ کامل بدست نمی آید
و چیزهای ناتمام همیشه آزار دهنده خواهند بود

تو ای بانو
به درگاهت این بار
برای نماز شکر یا کفر
و طواف آن تن ظریف یا لعن آن
با جسمی برهنه نخواهم آمد
با لباسانی اینبار خواهی دید من را
که بی آن چون ملانصرالدین، ارزش به تعارف طعام هم ندارم
و تنها افسوس که با این رداها
هیچ گاه تنت را در آغوش نمیگیرم
و آنچه تنها به آغوش کشیده خواهد شد لباس هایند
رابطه ای داغ با بوی پارچه های دست دوز با مارک های گران

گرچه هیچ گاه نمیشود به تن دریا لباسی پوشاند
اما دیگر ماهی ها برای شنا به دریا نمی روند
آنان به دامان دریا برای پناه بردن به کولیجه ها می روند
تا در این جهان بلاشوب
هر کدام تابلوهای بزرگ نئون داری شوند
برای جلب توجه به چیزی که همه مغازه ها دارند

ساکو شجاعی

99/1/17


مراسم تدفین

چون خالق داستانی کوچک باشم هم قاتل و هم مقتول منم که حالا بر بالای این قصه میگیریم. نمی دانم به جشن مراسم قتلانگاهی آمده ام که من با قلم و کاغذهایم به سر انجام رسانده ام یا خاک سپاری دوستی حقیقی؟

...


ادامه مطلب »

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز